اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

اولین سفر با هواپیما

امروز صبح بابا محمد رفت برای صبحانه کله پاچه خرید به عزیز فریده هم گفتیم اومد خونمون با هم صبحانه خوردیم تو گل پسر هم برای اولین بار کله پاچه میخوردی که خوشبختانه خوشت اومد بعد بابا مجبور شد بره بانک منم بقیه کارهای سفر رو انجام دادم ساعت 11 صبح از عزیز فریده خداحافظی کردیم رفتیم فرودگاه . وقتی میخواستیم از بازرسی رد بشیم خانم بازرس تا اومد بازدید بدنیت کنه فکر کردی داره قلقلکت میده کلی خندیدی ساعت 1 بعدازظهر سوار هواپیما شدیم امیرعلی یه چیز خنده دار بابا محمد از هواپیما میترسه وقتی هواپیما میخواست take off کنه من به تو می می دادم تا تو گوشت هوا جمع نشه دردت بگیره بابا محمد منو بیچاره کرد هر 2 ثانیه به 2 ثانیه میپرسید داره مک میزنه م...
28 آبان 1393

واکسن آنفولانزا - دومین دوره

امروز نوبت دومین دوره واکسن آنفولانزا بود . مطب امروز خیلی شلوغ بود و بچه های سرما خورده هم زیاد بودن من وبابا همش نگران بودیم مبادا تو هم سرما بخوری .بعد از کلی معطلی نوبت ما شد اول آقای دکتر معاینت کرد این ماه وزنتم زیاد نشده بود که آقای دکتر گفت عیب نداره .من از آقای دکتر خواهش کردم سرنگ رو نشونت نده تو بغل بابامحمد نشستی و واکسن زده شد ولی حسابی شاکی شدی و سر دکتر داد میزدی با زبون مخصوص خودتم یه چیزایی میگفتی .ایندفعه خیلی گریه کردی البته بیشترم به خاطر خستگی بود امروز تو مطب خیلی تو نوبت بودیم .
28 آبان 1393

کارهای جدید

عزیز فریده بهت صدای هاپو رو یاد داده تا بهت میگم هاپو چی میگه فورا میگی هاپ قربون مدل لبات بشم . دیگه قشنگ با اسباب بازیهات بازی میکنی یاد گرفتی ماشیناتو روی زمین بکشی و صدای قام قام در بیاری لگوهاتم روی هم سوار میکنی . آقا پسر دیگه کابینتها از دست شمادر امان نیستن یاد گرفتی محافظ کابینت رو باز کنی و همه ظرفها رو بریزی بیرون یه زیردستی هم انداختی زمین شکوندی منم مجبور شدم ظرفها رو از تو کابینت بردارم بذارم رو اپن حالا میری تو کابینت خالی میشینی الهی همیشه سالم باشی ولی ماشالا مامانی خیلی بازیگوشی ...
19 آبان 1393

خانه بازی

پسر گلم امروز با هم رفتیم خانه بازی تو پاساژ کسا برای اولین بار مامانت مثل یه خانم خوب بدون نگاه کردن به ویترین مغازه ها یه راست تو رو برد طبقه سوم خانه بازی البته این کار مامانت دو دلیل داشت اولیش به خاطر اینکه شما سوار کالسکه بودی اگه زیاد طول میکشید بهونه میاوردی که بیای بیرون دومین دلیل اینکه مامانت اینقدر چاق شده که تقریبا هیچ لباسی سایزش نیست پس وقت گذراندن تو پاساژ بیهوده بود . تو خانه بازی از استخرتوپ ترسیدی تا گذاشتمت تو استخر گریه کردی ولی از تاپ بازی و سرسره والاکلنگ خوشت اومد یک ساعت باهم اونجا بازی کردیم و اومدیم خونه از بازی کردنت فیلم گرفته بودم اومدیم خونه داشتم به بابا نشون میدادم خودتو میدیدی ذوق میکردی .امیرعلی تو همه خو...
17 آبان 1393

دسته گل به آب دادن

امیرعلی بابایی عباس به گل بنفشه آفریقایی خیلی علاقه داره برای همین هم یه عالمه گلدون گل بنفشه آفریقایی رنگی داره به هیچکس هم حتی یه قلمه نداده مدام برگهاشونو تمیز میکنه به موقع بهشون آب میده خلاصه عاشق این گلدوناشه اما تو پسرشیطون بدو بدو رفتی طرف گلدونا تا مامانی بهت برسه رفتی یکی از گلهارو از ریشه کندی بعدشم کلی میخندیدی امیرعلی بابایی خیلی دوستت داشت که هیچی بهت نگفت باورکن اگه هرکس دیگه بود دعواش میکرد . عسلم دیگه کاملا از رو زمین بلند میشی و راه میری ولی مدام سرت میخوره زمین چون عجله داری میخوای تندتند راه بری .کلمه آب رو هم یاد گرفتی به هرچیزی میگی آب . ...
16 آبان 1393

سوپرایز گل پسرم

عزیزم دیشب کلی مامان رو سوپرایز کردی ساعت 10 شب خوابیدی صبح که از خواب بیدارشدی دیدم ساعت 8:30 بود کلی تعجب کردم آخه تو این 13 ماهی که به دنیا اومدی این اولین بار بود که راحت خوابیدی و اصلا بیدار نشدی چون شما هرشب ساعت 12 میخوابی تا 3 صبح از اون به بعدم هر نیم ساعت بیدار میشی و ممه میخوری خلاصه بعد از مدتها من راحت خوابیده بودم و خستگیم در رفت امیدوارم دفعه اول و آخرت نباشه گل پسرم امروز خودت به تنهایی از رو زمین بلند شدی و 10 قدم راه رفتی الهی قربون راه رفتنت برم با بابا محمد رفتیم چهارراه کوکاکولا دسته های سینه زنی دیدیم کلی از صدای طبل و زنجیر خوشت اومد انشالا خودت بزرگ شدی میری تو دسته سینی زنجیر بزنی امام حسین نگهدارت باشه عشق ...
13 آبان 1393

لی لی لی حوضک

امروز من و پسرم با هم رفتیم کلاس بازی مادروکودک ثبت نام کردیم تو تا نی نی ها رو دیدی کلی خوشحال شدی و از هیجان همش جیغ میزدی .نی نی ها که متوجه شادی تو نبودن ترسیده بودن و گریه میکردن خاله گلناز یه آهنگ گذاشت و کلی تو دست زدی بعد اومد لی لی حوضک جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک رو یاد بده تو چون مامانی فرخ یادت داده بود میرفتی دست نی نی ها رو میگرفتی تا بهشون یاد بدی ...
12 آبان 1393

سالگرد ازدواج مامان وبابا

عزیزم امروز ششمین سالگرد ازدواج من و بابا محمد بود . بعد از اینکه مامان خونه رو مرتب کرد دوتایی باهم رفتیم قنادی لادن یه کیک شکلاتی خریدیم و مامان چایی هم دم کرد منتظر اومدن بابا شدیم وقتی بابایی اومد از دیدن کیک خوشحال شد اونم برای من یه دسته گل بزرگ رزسفید و یه انگشتر خیلی خوشگل خریده بود سه تایی با هم جشن گرفتیم و خوش گذشت ...
7 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد